سید علی اندرزگو
سید علی اندرزگو (زاده ۱۳۱۸ – درگذشته ۲ شهریور ۱۳۵۷) از مبارزان مسلح مخالف حکومت پهلوی در خلال سالهای ۱۳۴۲–۱۳۵۷ و عضو هیئتهای موتلفه اسلامی بود که با گروههای مختلفی ارتباط داشت. وی از پرکارترین فعالان ضد رژیم پهلوی شناخته میشود
کودکی و نوجوانی
وی در سال ۱۳۱۸ ه.ش (۱۳۵۸ ه.ق) به دنیا آمد. پدرش سید اسدالله، شغل بنایی داشت و سپس به خردهفروشی در میدان شوش تهران روی آورد.وی پس از گذران دوره ابتدائی، به سبب مشکلات مالی خانواده تحصیلش را رها کرد و همراه برادرش در یک کارگاه نجاری مشغول شد. در همین زمان پس از کار روزانه تا ساعتی از شب به تحصیل دروس فقه و اصول در مسجد هرندی میپرداخت. اندرزگو در نوجوانی با شخصیت نواب صفوی و تشکیلات فدائیان اسلام آشنا شده بود و تا حد زیادی متأثر از آن بود.
آشنایی با فدائیان اسلام
دوران نوجوانیاش این گونه میگذشت که در ۱۶ سالگی با حاج «صادق امانی» آشنا شد. بهانه این آشنایی حضور در جلسات هفتگی هیأتی بود که در خانهای در خیابان «لرزاده» برگزار میشد. در این جلسات اعضای «فداییان اسلام» حضور داشتند و او که روحیهای ظلمستیز داشت و از نابرابریها رنج میبرد، خیلی زود با فدائیان اسلام ارتباط برقرار کرد و در مبارزات آنها همراهشان شد.
در ایام درگیریهای قیام ۱۵ خرداد او را به همراه چند تن دیگر دستگیر و زندانی کردند. اما او در زندان لب به هیچ اعتراضی باز نکرد. سرانجام بازجوها چیزی برای محکومیت او نیافته، آزادش کردند. پس از آزادی از زندان، «اندرزگو» فعالیت جدی خود را در جرگه «فداییان اسلام» آغاز کرد. نخستین حرکت او در جمع فداییان اسلام، مشارکت در ترور «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت بود.
ازدواج
در اوایل سال ۱۳۴۳، در حالی که ۲۵ سال سن داشت، با معرفی مهدی عراقی، برای خواستگاری به منزل حاج رضا خواجه محمدعلی رفت و دختر او را خواستگاری کرد، اما این وصلت، چند ماهی بیشتر طول نکشید و بعد از قتل حسنعلی منصور، فشار روی وی و همسر و خانواده همسرش زیاد شد و بارها آنها را به بازجویی کشاندند و لذا این زندگی نوپا، دیری نپایید.
وی مدت هفت سال سرگردان و بدون خانواده بود تا سرانجام با وساطت موسوی، امام جماعت مسجد چیذر و علیاصغر هاشمی، سرپرست حوزه علمیه چیذر و با نام مستعار شیخ عباس تهرانی، به خواستگاری دختر عزتالله سیل سپور رفت. حاصل این ازدواج چهار پسر به نامهای سید مهدی، سید محمود، سید محسن و سید مرتضی بود.
قیام ۱۵ خرداد
در جریان واقعه قیام ۱۵ خرداد از فعالان و از عاملان تظاهرات بود که همان شب با اهدای کتابی از سوی خمینی مورد تقدیر واقع شد. پس از این واقعه، وی دستگیر شد و تحت بازداشت از سوی ساواک قرار گرفت. پس از مدتی اندرزگو از زندان آزاد شد و به شاخهٔ نظامی جمعیت هیئتهای مؤتلفه اسلامی پیوست.
ترور حسنعلی منصور
پس از پیوستن وی به شاخهٔ نظامی جمعیت هیئتهای مؤتلفه اسلامی، این گروه تصمیم گرفت تا نخستوزیر وقت، حسنعلی منصور را ترور کند. اندرزگو وظیفهٔ کند کردن اتومبیل حامل نخستوزیر را بر عهده گرفت و پس از آنکه محمد بخارایی، از اعضای هیئتهای موتلفه اسلامی، گلولهای به گلوی نخستوزیر شلیک کرد، او نیز گلولهٔ دیگری به او زد و از مهلکه گریخت. در پی این اقدام، ساواک به جستجوی وی و دیگر عاملان پرداخت. اما نتوانست اندرزگو را بیابد؛ لذا وی را بهطور غیابی در دادگاه محاکمه و به اعدام محکوم کرد.
بیشتر بخوانید : دولت ، تصمیمی برای افزایش قیمت بنزین ندارد
فرار به عراق
مدتی پس از محاکمهٔ غیابی اندرزگو، ساواک موفق شد او را ردیابی کند. اما او از دست ساواک فرار کرده و به عراق گریخت. او در عراق، هر از چند گاهی به دیدار خمینی میرفت. اندرزگو در سال ۱۳۴۵ به ایران بازگشت.
سکونت در تهران، قم و مشهد
بعد از بازگشت به ایران، چون ساواک به دنبال وی بود، او مدام محل سکونت خود را تغییر میداد. او در این سالها در شهرهای مختلفی از جمله، تهران (محلهٔ چیذر) و قم سکونت کرد. در این سالها، او به حمایت مالی و تهیه کردن اسلحه برای گروههای مخالف همخط خود میپرداخت.
فرار به افغانستان
اندرزگو پس از این که ساواک موفق به پیدا کردن محل سکونتش در قم شد، وی به مشهد گریخت و از طریق یکی از دوستانش از طریق زابل و زاهدان به افغانستان گریخت. پس از مدت کوتاهی، اندرزگو دوباره به مشهد بازگشت و فعالیتهای خود را از سر گرفت.
رفتن به سوریه و لبنان
پس از بازگشت به ایران، وی مدتی به سوریه و لبنان رفت و دورههای نظامی دید. او در لبنان با نمایندهٔ خمینی در سازمان فتح تماس گرفت و در آنجا، دورههای نظامی دید و طرز استفاده از سلاحهای سنگین را فرا گرفت.
تصمیم برای ترور محمدرضا پهلوی
او پس از بازگشت به ایران، طی یک برنامه ۶ ماهه، رفتوآمدهایهای محمدرضا شاه پهلوی را به کمک شخصی در کاخ سلطنتی، زیر نظر داشت. وی قصد داشت که با وارد کردن مواد منفجره از فلسطین، محمدرضا شاه پهلوی را ترور کند. اما با درگذشتش، نتوانست این کار را انجام دهد.
در ۲ شهریور ۱۳۵۷ زمانی که اندرزگو راهی خانه یکی از دوستاناش بود، از سوی مأموران ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) که از قبل آن منطقه را تحت نظر داشتند، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. او زمانی که متوجه شد نمیتواند از مهلکه بگریزد، سعی کرد تعدادی از اسنادی را که همراه داشت با بلعیدن و آغشته کردن بهخون از بین ببرد. مامورها پس از آنکه مطمئن شدند اندرزگو مواد منفجره همراه خودش ندارد به او نزدیک شدند و او را روی برانکارد گذاشتند اما او با تکانی بدناش را به داخل جوی آب انداخت و درگذشت. خانواده وی از مرگ وی خبر نداشتند تا این که پس از انقلاب ۱۳۵۷ از طریق سید روحالله خمینی از این موضوع با خبر شدند.از وی با عنوان چریک تنهای انقلاب یاد میشود. آرامگاه وی در قطعه ۳۹، ردیف ۷۲، شماره ۵۵ بهشت زهرا است.
بیشتر بخوانید : اسناد جدید و از طبقه بندی خارج شده انگلیس
ساخت مستند
مستند گزارش شنبه در مورد زندگی و فعالیتهای اندرزگو ساخته شدهاست.
خاطرات از سیدعلی اندرزگو
سیدحسین اندرزگو
مرحوم سیدحسین اندرزگو، درباره برادر کوچکتر خویش شهید سیدعلی اندرزگو، گزارشی شفاف به تاریخ سپرده است. او بر این باور است که چریک انقلاب پیش از ورود به عرصه مبارزه، شخصیتی بس قوی و اخلاقی داشت:
«اخوی بسیار باهوش و استعداد بود. بسیار به مسائل دینی پایبند بود و حتی یک روز ندیدم نمازش قضا شود. غالباً روزه بود و حتی یک روز هم روزه قرضی نداشت، مگر موقعی که مریض میشد. بسیار مهربان، دلسوز و خوشرفتار بود. هیچوقت ندیدم با کسی دعوا کند. بسیار موقر، خوشاخلاق، مؤمن، باسخاوت و خندهرو بود. هر چه پول داشت، برای مادرمان و بچهها خرج میکرد. سر هفته که مزد میگرفت، میوه، لباس و مایحتاج خانه را میخرید و میآورد. دست به خیر بود و به همه کمک میکرد و هر کاری از دستش برمیآمد، برای همه انجام میداد. خودش هم که پول نداشت از من قرض میگرفت و به مردم بینوا کمک میکرد. بسیار کارگشا و کار راهانداز بود. به دنیا و مال دنیا کمترین توجهی نداشت. اهل تجملات نبود، ولی همیشه مرتب و منظم لباس میپوشید. بسیار سادهزیست بود و هرگز ندیدم سرمایهای جمع کند. اهل توکل، توسل و بسیار بااخلاص بود. هر جا که حرفی از دین، خدا و پیغمبر بود، با شوق و شور زیادی میرفت و میشنید. از همان بچگی نترس و شجاع بود.
یادم هست نوجوان بود و یک شب در حمامی که در بازار بود و در آنجا کار میکرد، خوابش برده بود. صاحب حمام هم متوجه نشده بود و در را قفل کرده و رفته بود. او با اینکه نوجوان بود نترسیده بود، درحالیکه آن موقعها آدم بزرگها هم وقتی در حمام گیر میکردند، میترسیدند! هر شب جمعه به شاه عبدالعظیم(ع) میرفت. گاهی هم به بیبی زبیده میرفت. از همان نوجوانی، شبهای احیا را به شبزندهداری میپرداخت. همیشه کتاب دستش بود و بسیار به مطالعه علاقه داشت، مخصوصاً کتابهایی که درباره کربلا نوشته شده بودند. به حوزه هم که رفت، کتابهای حوزوی را با علاقه میخواند. درس خواندن را خیلی دوست داشت. از بچگی عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود و در دهه محرم که در خانه روضهخوانی داشتیم، روی منبر مینشست و روضه میخواند. همسایهها هم میآمدند و میگفتند: به سیدعلی بگویید روضه بخواند!…»
حجتالاسلاموالمسلمین محمد نحوی
حجتالاسلاموالمسلمین محمد نحوی، در اعداد دوستان نزدیک شهید سیدعلی اندرزگو قلمداد میشود. «سید» بهرغم آنکه در ارائه اطلاعات به دوستان، جانب احتیاط را نگاه میداشت اما به آنان برای مواجهه احتمالی با ساواک، آموزشهای لازم را میداد. نحوی در باب هوشمندی و دقت چریک انقلاب، چنین میگوید: «فوقالعاده محتاط بود و حتی مرا- که دوست بسیار صمیمی او بودم- به رفقایش معرفی نمیکرد و آنها را نمیشناختم! بسیار سعی میکرد در روابطش، دیگران را متوجه من نکند که اگر یک وقت دستگیر شد، به دردسر نیفتم. روزی که ساواک به خانه ما ریخت که او را دستگیر کند و او شب قبلش فرار کرده بود، من در گنبدکاوس بودم. ساواک در خانه ما میریزد و اموال اندک او، ازجمله یکسری کتاب باارزش، نظیر چند کتاب خطی را میبرد. چون او ظاهراً مستأجر ما بود. مرا در گنبد دستگیر کردند و سپس به زندان گرگان و ساری بردند و بعد هم به تهران آوردند. یکی، دوماهی در زندان اوین بودم و در آنجا متوجه شدم که مرا بهخاطر سید گرفتهاند.
در آنجا دائماً از من بازجویی میکردند که او اسلحههایش را از چهکسی میگرفت و با چه کسانی ارتباط داشت؟ من کلاً منکر همهچیز شدم و گفتم: ۲،۳ ماهی بود که مستأجر ما شده بود و بهتازگی هم میخواست برود، بار اول هم هست که موضوع اسلحه را از شما میشنوم! دائماً از ترس اینکه نکند در خواب حرفی بزنم، سعی میکردم بیدار بمانم! خلاصه هر جور آزار و اذیتی که از دستشان برمیآمد، کردند که سید را لو بدهم، ولی تحمل کردم. تازه آنجا بود که فهمیدم سید چقدر برای اینها مهم است و تمام دستگاه عریض و طویل ساواک، بهدنبال او است. حتی مرا پیش نعمتالله نصیری، رئیس ساواک هم بردند. آخر سر هم شروع کردم به بد و بیراه گفتن که نباید از من سوءاستفاده میکرد و مرا گیر میانداخت! اگر از اینجا بیرون بروم، میدانم با او چه کنم! نصیری بهقدری از دست سید و مقاومت من عصبانی بود که یکریز فحش میداد و میگفت: این مردک ۱۲ سال است که دارد ساواک را سر انگشتش میچرخاند و ما را مسخره کرده است!
سید به من سفارش کرده بود اگر گیر افتادی، هر چه فحش و فضاحت هست بار من کن، چون اینطوری بهتر حرفت را باور میکنند! وقتی گفتم: از زندان که بیرون بروم میدانم با او چه کنم، نصیری گفت: یک وقت به او حرفی نزنی، فقط به محض اینکه به سراغت آمد، ما را خبر کن و ما هر چه بخواهی به تو میدهیم! نکته جالب این بود که سید داخل زندان هم آدم داشت و وقتی بیرون آمدم به سراغم آمد، هر چه را که در زندان بر من گذشته بود، برایم تکرار کرد و گفت: به همین شیوه ادامه بده، چون اگر حرف جدیدی بزنی، تو را نگه میدارند. یکبار به مکه رفتم و او را از دور دیدم. البته آشنایی نداد و جلو نیامد! بسیار احتیاط میکرد. افغانستان را هم با عیالش رفت که اسلحه بیاورد. اسلحهها را هم به کمر همسرش بست و با هزار ترفند از مرز رد کرد! در نجف هم طبعاً خدمت حضرت امام(ره) میرفت، ولی به ما زیاد چیزی نمیگفت. ما هم عادت کرده بودیم بهرغم رفاقت و صمیمیتی که داشتیم، زیاد از او سؤال نکنیم. مثل آب خوردن از طریق آبادان و توسط آیتالله قائمی به نجف میرفت و برمیگشت».