تنها خطری که از ناحیۀ راستگرایی در روسیه، واقعی و ملموس و غیرانتزاعی به نظر میرسد، راستگرایی اسلاوهای غربگرا است.
روسیه هیچگاه نتوانسته است خود را به بخش توسعهیافتهتر تمدن غرب برساند، و بهعلت کاستیهای فراوانی که ریشههای روانی و تاریخی دارد، هماکنون نیز نمیتواند بهتنهایی در برابر غرب بایستد. عدم پشتیبانی مؤثر روسها از دوستان و متحدانشان در بزنگاهها نیز بیشتر ناشی از همین کاستیها است. حتی بخشی از قدرت شوروی سابق نیز نه از ذات این رژیم، بلکه از مجموع شرایط دوقطبی دوران جنگ سرد سرچشمه میگرفت، کیفیتی که کموبیش ادامه یافت و در دوران پوتین دوباره شدت گرفت که ذیلا بدان به تفصیل پرداخته میشود.
با این همه، هویت روسی هویتی نیرومند است که در سرزمینی پهناور خیمه زده و در مقاطع مهم تاریخی، بهخوبی نمایان گشته است. بهجز مناطق مسلماننشین و بودایینشین که بخشهای کوچکی از روسیۀ امروز را تشکیل میدهند، بقیۀ مردم این کشور «اسلاو» هستند. و اسلاوها که هستۀ هویت روسیاند، خود دو پارهاند: پارهای اصالتخواه و روسگرا و ارتدوکس که خود را ادامۀ تزارها میدانند و رقابتی تاریخی با غرب دارند، و پارهای دیگر غربدوست و غربپسند و غربگرا. گروه نخست هماکنون به رهبری پوتین، تا حدودی راستگرا است و راستگراتر شدنش کموبیش محال مینماید. ولی گروه دوم که هرگز بعید نیست بعد از پوتین قدرت بسیار بیشتری پیدا کند، ظرفیت فراوانی برای راستگرا شدن دارد.
خود کلیسای ارتدوکس نیز که پشتوانۀ هویتی روسگرایان است، اگرچه زمینههای راستگرایی دینی را کاملاً داراست، ولی هم از نظر داخلی و هم از نظر خارجی با مانع مواجه است، مانعی که بیش از هر چیز با مسلمانان روسیه ارتباط مییابد. (این درسگفتار که در مورخۀ ۲۷ آبان در مؤسسۀ مرام ایراد گشت، در مورخۀ ۲۶ دی بهمنظور انتشار در رسانهها تنظیم و ویراسته شد.)
در ابتدا نکتهای را عرض کنم و آن اینکه از نظر فرهنگی و تمدنی و علمی و تکنولوژیکی، روسیه همواره با اروپای غربی «اختلاف سطح» داشته است، اختلاف سطحی که هیچگاه پر نشد. این مشکل از زمان تزارها و سپس کمونیستها و تا به امروز وجود داشته است. روسها همواره از این مشکل رنج بردهاند. احساس «خودکمبینی» همیشگیِ آنها نسبت به بخش توسعهیافتهتر تمدن غرب، معلول همین جاماندگی است. اگر خاطرات گرومیکو را که حدود چهل سال وزیر خارجۀ روسیه بود بخوانید، متوجه میشوید که همیشه نسبت به غربیها و بهویژه همتایان آمریکاییاش حالت کموبیش انفعالی و پوزشخواهانه دارد و هر اندازه که طرف آمریکایی گستاخ است، او عموماً منفعل است.
نمونة دیگر، اقدامات گورباچف است در دوران ریاستجمهوریش؛ سیاست اجتماعی «گلاسنوست»(«فضای باز» یا «شفافیت») و حتی سیاست اقتصادی «پروستریکا» («بازسازی») بیش از آنکه ابتکاراتی جوشیده از درون جامعة روسیه باشد، وسیلهای بود برای جلب نظر و بلکه جلب رضایت غربیان. اقدامات او بهخوبی نشان دهندة واقعیتی است که بدان اشارت رفت. مهم این است که نوعی احساس «خودکمبینی» کموبیش همگانی در آنان وجود دارد و تمایل عمیق عموم آنان، نیل به سطح زندگانی و علم و تکنولوژی و سبک زندگی غربی است.
در چارچوبی وسیعتر، این مشکلِ میراثداران تمدن «بیزانسی» در برابر میراثداران تمدن «رومی» است. اگرچه روسیه به لحاظ جغرافیایی در قلمرو امپراتوری بیزانس قرار نداشت، ولی عمیقاً متأثر از دین و فرهنگ و تمدن بیزانسی است. بهرغم قدرت و شکوه این تمدن که میراثدار تمدن یونانی است، اما در دوران جدید، آن سلسله تحولات اجتماعی و دینی و علمی و اقتصادی و هنری که در قلمرو اروپای «رومی» اتفاق افتاد، در اینجا رخ نداد. یکی از علتهای مهم آن تسلط عثمانیها در قلمرو آنان بود. مرکز بیزانسها یعنی «قسطنطیه» در اواسط قرن پانزدهم سقوط کرد و قلمرو اروپایی آن که همان شرق اروپا باشد، مدتی بعد توسط عثمانیها تسخیر شد. این سلطة نظامی که قرنها بهطول انجامید تحولات جوامع مختلف این قلمرو وسیع را منجمد ساخت و این دقیقاً همزمان بود با دگرگونیهای بزرگی که در بخش غربی و شمالی و تا حدودی جنوبی اروپا اتفاق میافتاد و به رشد و توسعه همهجانبه او انجامید.
این جریان موجب شد تا تحولات در شرق اروپا و به تبع آن روسیه که عموماً «اسلاو» هستند، بسیار دیر آغاز شود و مهمتر آنکه فرصتِ هماهنگ شدنِ جامعه و نهادهای اجتماعی و سیاسی و دینیاش با شرایط جدید، از دست برود. مشکل فقط اختلاف سطح علم و تکنولوژی نیست؛ مشکل مهمتر نبود یا ضعف نهادها و یا ساختارها است. روسها خواهان رسیدن به جامعة اروپای توسعهیافته هستند، ولی جهت نیل بدان میباید هم شخصیت و روانشناسی افراد تغییر یابد و هم واقعیتهای اجتماعیشان.
در اینجا از ورود به بحث کشورهای شرق اروپا و خصوصاً کشورهای ارتدوکس آن، درمیگذریم. بحث دربارة روسیه است. این کشور به دلایل مختلف نمیتوانست و نمیتواند بهتنهایی در برابر غرب بایستد. این سخن حتی در دوران کمونیسم که شوروی در رأس بلوک شرق قرار داشت و یکی از دو ابرقدرت آن روزگار بود، هم صحیح بود. مقاومت آنان حتی در بحرانیترین زمانها تا آنجا بود که به برخوردی جدی نینجامد. این صرفاً به دلیل رعایت الزامات ناشی از محدودیتهای استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و هستهای نبود؛ بخشی بدین سبب بود که به دلایل یاد شده، خود را ضعیفتر و آسیبپذیرتر از طرف غربی میدانستند.
این سخن هنوز هم و با شدت بیشتری صحیح است. اگرچه آنها مایلاند به عنوان قطبی از جهانِ چندقطبی کنونی، موضع بگیرند و عمل کنند، ولی بهلحاظ روانی و اجتماعی و سیاسی، در شرایطی نیستند که بتوانند در چارچوب یک قطب عمل کنند. آنان در آنجا و تا آنجا بر موضع خود پای میفشارند که به اصطلاح خودمانی «کم نیاورند». در مقایسه با غربیها و حتی چینیها قطب بودن آنان در دوران کمونیسم و در حال حاضر کاستیهای فراوانی داشت و دارد؛ کاستیهایی که بیش از آنکه به دلایل مادی و تکنولوژیکی باشد، به دلایل روانی است و ریشهای تاریخی دارد و قابل جبران نیست.
مقاومت آنان در برابر غربیان در بسیاری از موارد بهمنظور امتیازگیری از آنها است، و گاهی نیز برای کسب محبوبیت و مقبولیت. به واقع یکی از اهداف سیاست خارجی روسها کسب محبوبیت در نزد غربیان و متمایل کردن آنان به مشارکت دادنشان در تصمیمگیریها و اقدامات بینالمللی و منطقهای است. این بیش از آنکه ناشی از «ناسپاسی» آنان نسبت به دوستانشان باشد، ناشی از «ضعف» و ویژگیهایی است که ذکرش گذشت، و از ذات سیاست آنان و مجموعة شرایطی که در آن قرار دارند، برمیآید و حتی ارتباط چندانی با تصمیمگیران و تصمیمسازانش ندارد.
آنها در عموم بزنگاهها و در حالی که دوستان و متحدانانشان انتظار حضور موثرتری داشتهاند، عقب نشستهاند. این عقب نشینی حاکی و ناشی از قدرت ذاتا نامنسجم آنها است. این قدرت منسجم و از درون درهم تنیده است که میتواند مقاومت کند و اگر چنین نباشد به هنگام خطر عقب مینشیند. در جنگ ۱۹۹۱ بین عراق و امریکا و ائتلاف همراهش، شوروی که هنوز فرونپاشیده بود، بهگونهای غیر قابل درک موضعی انفعالی گرفت. عراقیها و دوستانشان منتظر ابتکار و موضعی فعالتر بودند که به احتمال فراوان تأثیرگذار بود. یکی از دیپلماتهای عرب سالها پیش به اینجانب گفت این «نخوت عربی» صدام بود که از روسها به صراحت تقاضای کمک نکرد، حال آنکه عراق مهمترین متحد منطقهای شوروی بود و بیش از هر کشور دیگری از او سلاح خرید.
واقعیت این است که بخشی از قدرت شوروی به دلیل شرایط دو قطبی دوران جنگ سرد بود. امریکا متحدان و وابستگان خود را داشت، کشورهایی بودند، خصوصا در جهان سوم، که یا نمیخواستند و یا نمیتوانستند به زیر پرچم امریکا روند و یا امریکاییها به دلایلی آنها را نمیپذیرفتند. آنها به قدرتی نیاز داشتند که زیر چتر او قرار گیرند و در آن ایام به ناچار به زیر پرچم شورویها میرفتند. در صحنه بین المللی این جریان به اهمیت یافتن شوروی ها کمک میکرد و موضع آنان را به مثابه قطب دوم تثبیت مینمود. از کوبای کاسترو گرفته تا مصر ناصر.
این سخن حتی بعد از فروپاشی بلوک شرق هم صحیح است. در جهان سوم کشورهایی وجود دارند که مایلند قطب جدید وجود داشته باشد که بتوانند در کنارش قرار گیرند. روسیه دوران یلتسین چنین قطبی نبود و نمیخواست و نمیتوانست چنین باشد. در اواخر دوران او برای مدتی پریماکف وزیر خارجه شد و او از دیپلماتهای عربشناس دوران شوروی سابق بود و میکوشید سیاست روسیه جدید را در مورد خاورمیانه به سیاست شوروی نزدیک سازد و این خوشحالی برخی از سفرای عرب را موجب شد که به هنگام مأموریت در واتیکان خود شاهد بودم. آنها مایل بودند روسیه همان نقش شوروی سابق را ایفا کند و آنها هم در خدمتش باشند.
این جریان پس از آمدن پوتین تشدید شد. پوتین به کلی متفاوت با یلتسین بود و کشورهایی که سرپناهی نداشتند، آمدن او را به فال نیک گرفتند. نکته این است که قطب بودن روسیه موجود، بعضا به دلیل وجود کشورهایی است که مایلند در جهان کنونی قطب جدیدی وجود داشته باشد و این تمایل عملا روسها را در موقعیت یک قطب قرار میدهد، بدون آنکه ظرفیتهای طبیعی قطب بودن را داشته باشند. دولتمردان روس این نکته را بهخوبی میشناسند و لذا حمایتشان تا زمانی است که بتوانند مقاومت کنند و این مقاومت ذاتا آسیبپذیر و غیر قابل محاسبه است. البته قابل انکار نیست که موقعیت روسیه را به عنوان عضو دائمی شورای امنیت در این میان سهمی است که البته این میراث دوران شوروی است و به پتانسیلهای واقعی روسیه امروز ارتباط چندانی ندارد.
روسها از حدود سه و بلکه چهار قرن پیش، یعنی از دوران تزارها و بهویژه از زمان پتر کبیر و سپس کاترین یکم و فرمانروایان بعدی، تلاش پیوسته و فراوانی داشتهاند تا عقبماندگی خود را جبران کنند. برای نمونه، در زمان پتر کبیر و نیز در دوران کاترین یکم، آنان کوشیدند تا با آوردن دانشمندان و صنعتگران و هنرمندان و حتی مردمان عادی از بخش توسعهیافتۀ اروپا به روسیه، از آنان علم و تکنولوژی و حتی هنر و معماری و کشاورزی فرابگیرند و سرزمین خود را آباد سازند. این جریان بدون شک تأثیرگذار بود، ولی نتوانست اختلاف سطح آنان و اروپاییان را جبران کند. حتی در دورانی که «یسوعیان» یعنی «ژزوئیتها» در اروپا مورد خشم قرار گرفتند و از کشورهای مختلف رانده شدند، روسیه به امید استفاده از تخصص آنان، آنها را پذیرفت و این بهرغم ارتدوکس بودن روسها و فعالیتهای تبشیری ژزوئیتها بود که کاتولیکهای متعصبی بودند.
در مقام مقایسه، چین به عنوان یک قطب بزرگ در جهانِ چندقطبیِ امروز چنین نیست. او به دلایلی نمیخواهد با غرب درگیر شود. اولویت او رشد اقتصادی و صنعتی و نظامی است؛ پای در دامن کشیده و به عکس دوران مائو که در پی تغییر جهان از طریق حمایت از دوستان و متحدانش بود، سیاست کاملاً متفاوتی را در پیش گرفته است. در حال حاضر میکوشد از ظرفیتهای موجود در جهان توسعه یافته و توسعه نیافته به حداکثر ممکن جهت نیرومند سازی خویش بهره گیرد.
مهم این است که برنامههای اصلاحی او که از اوائل دهه هشتاد آغاز شد، ابتکاراتی بود برآمده از متن واقعیتهای چین و این به کلی متفاوت بود با برنامه اصلاحی گورباچف و رهبران بعدی روسیه. هدف توسعه چین بود نه مقبول شدن در نزد غربیان و یا حتی ژاپنیها و لذا از روشهای خاص خود بهره برد. رشد چین عمیقا متأثر است از نهادهای تاریخی و اجتماعی و باورها و تربیت عمومی مردم این کشور. از استحکام خانواده گرفته تا اطاعت از بزرگتر، چه پدر و پدربزرگ باشد و چه بزرگ محله و منطقه و حزب کمونیست باشد و چه حاکم و رییس جمهور؛ و اینکه هیچکس را به هموطن خود ترجیح ندهد و بکوشد با کمک او مسائل را حل و فصل نماید. البته قابل انکار نیست بخشی از این «اعتماد به نفس» چینی در مقایسه با «انفعال» دائمی روسی، به دلیل تاریخ پنج هزار ساله او در مقایسه با تاریخ هزارساله روسها است.
چین نیز تا حدود پنجاه سال پیشتر، در زمینۀ علم و صنعت و تکنولوژی، از چنین اختلاف سطحی با اروپای غربی رنج میبرد و مانند روسیه تلاش کرد تا عقبماندگی خویش را جبران کند. و البته برخلاف روسیه، توفیق کاملی یافت و هماکنون حتی در آستانۀ سبقت از غرب قرار گرفته است، امری که غربیها و در رأس آنها آمریکاییها را به شدت نگران و حتی دستپاچه کرده است. بهجز چین، کشورهای دیگری مانند کرۀ جنوبی و تایوان و سنگاپور نیز وجود دارند که چنین تلاشی کردند و موفق شدند.
مطمئناً بخشی از علت ناکامی روسها را باید در اخلاق فردی آنها جست؛ ولی مهمتر از آن مسئلۀ نظم و انضباط و اطاعتپذیری و مدیریتپذیری مجموع جامعه است، خصوصیتی که جوامعی مانند کرۀ جنوبی و چین و تایوان و سنگاپور از آن برخوردار هستند، ولی روسیه بهرۀ نسبتاً کمی از آن دارد. در اینجا بحث بسیار مهم و پیچیدهای مطرح است مبنی بر اینکه یک جامعه در چه حالت میتواند تمدن به معنی علم و فرهنگ و بهویژه علم و تکنولوژی را بهخوبی جذب کند و توسعه یابد. جوامع موفقی که نام برده شد، با آنکه بخشی از اروپا نیستند، ولی توانستند عناصر تمدنساز اروپایی را به خوبی جذب کنند. و قابلتوجه اینکه جامعهای مانند آرژانتین با آنکه ریشۀ کاملاً اروپاییِ اسپانیایی و ایتالیایی و احیاناً آلمانی دارد، نتوانست چنین کند، با آنکه بهعکس بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین مردمان بومیاش از بین رفته بودند. و باز قابلتأمل اینکه استرالیایی که غلبۀ نژادی اروپائیش تقریباً به همان نسبت آرژانتین است، به لحاظ توسعۀ انسانی و علمی و تکنولوژیکی، بسیار از آرژانتین جلوتر است و به واقع این دو از این نظر قابل مقایسه نیستند.
نکته این است که روسها هرگز آن نظم و انضباط و آن ویژگیهای جذبکنندۀ عناصر تمدنساز غربی را بهاندازۀ کافی نداشتهاند؛ هرچند مانند بیشتر کشورهای خاورمیانه هم نبودهاند که نتوانند به هیچ نقطۀ مطلوبی برسند؛ بلکه بهصورت «موردی» دانشمندان طراز اولی هم داشتهاند، افرادی مانند دمیتری مندلیف، کاشف و مبتکر جدول تناوبی عناصر شیمیایی، و ایوان پاولف، فیزیولوژیست مشهور روس که در سال ۱۹۰۴ برندۀ «جایزه نوبل فیزیولوژی یا پزشکی» شد. و مهمتر از اینان فهرست بلندبالای ریاضیدانان بزرگ روس است؛ از لوباچفسکی گرفته تا دیگران. روسها همیشه در ریاضیات محض دانشمندان بزرگی داشتهاند و اصولاً راز موفقیت آنان در تولید تجهیزات و تکنولوژی فضایی و همچنین ساخت جنگافزارهای پیشرفتۀ هوایی، در نخبگی آنان در ریاضیات نهفته است؛ زیرا قوت در ریاضیات قوت در فیزیک را در پی دارد و قوت در فیزیک میتواند به چنین دستاوردهایی بینجامد.
با این همه، روسها هرگز نتوانستهاند به بخش پیشرفتۀ غرب برسند. نمونۀ آن را میتوان در صنعت خودروسازی روسیه در زمان شوروی سابق دید – اوج هنر و تکنولوژی روسها خودروهایی مانند لادا و موسکوویچ بود که در مقایسه با فرآوردههای شرکتهای اروپایی و آمریکایی و ژاپنی بسیار اولیه به نظر میرسید. به هر حال، چنین مشکلی در روسیه وجود داشته است و ادامه خواهد یافت.
موضوع مهم بعدی «هویت روسی» است. روسیه جامعۀ چندان یکدستی نیست و مثلاً چچنها و اینگوشهای شمال قفقاز و حتی تاتارهای تاتارستان، گرچه قرنها در روسیه زیستهاند و کاملاً بومی این کشور پهناورند، ولی چندان خود را «روس» احساس نمیکنند. با این حال، از شرقیترین بخشهای این کشور در نزدیکی جزایر کوریل که ژاپن مدعی مالکیت آن است، تا غربیترین مناطق این سرزمین در نزدیکی مرزهای اوکراین، اکثریت با نژاد اسلاو است و اسلاوها در این پهنۀ گسترده با یکدیگر هماهنگاند و هویت نیرومند روسی عمدتاً به همین بخش مربوط میشود. شاید نمونۀ بسیار خوب تجلی این هویت نیرومند را بتوان در جنگ جهانی دوم، در زمان یورش ارتش هیتلر به روسیه، مشاهده کرد. در آن بزنگاه تاریخی، آنچه واکنش نشان داد و در برابر نازیها ایستاد، بیش از همه ناسیونالیسم روسی بود، ناسیونالیسمی که پیشران آن اسلاوگرایی و اسلاومداری بود.
البته جامعۀ روسیه در بخش اسلاو نیز کاملاً یکدست نیست و عواملی وجود دارد که بهرغم هویت نیرومند اسلاوی، جامعه را ناپایدار میسازد. مشکل این است که در درون روسیه و در برابر روسگرایی و اسلاوگرایی و نوعی غربستیزیِ سنتی برخی از رهبران این جامعه، گرایشی قوی بهسوی غرب وجود دارد. آنها مایلاند بهسبک غربی مدرن باشند و با معیارها و موضعگیریهای غربی همراهی کنند. ضمناً اینان با کلیسای ارتدوکس روسیه نیز میانۀ خوبی ندارند و با کمونیسم نیز بهشدت مخالفاند. جامعۀ روسیه از این نظر دقیقاً دو پاره است.
هماکنون پوتین در رأس و نمایندۀ جریان اسلاوگرا و غربستیز است و لذا شخصیت و سخنان و مواضع او فقط پارهای از واقعیتهای روسیه را بازتاب میدهد و نه همۀ آن را. او مدتهاست که در رأس قدرت است، و اتفاقاً این جریان به تقویت و تعمیق نفوذ غربگرایان کمک میکند. اگرچه قدرت او مانع ظهور و بروز غربگرایان میشود، ولی مواضع او بهگونهای است که مخالفانش گستردهتر و غربدوستتر میشوند، اگرچه این هست که به دلیل حجم بزرگ روسیه، غرب حتی در بهترین حالت نیز نمیخواهد و شاید نمیتواند روسیه را در داخل خود ببیند.
اسلاوگرایان روسیه خود را ادامۀ تزارها میدانند. هویت اسلاوی آنان به دلایل مختلف ادامۀ امپراتوری بیزانس نیز هست. میدانید که دو امپراتوری بیزانس و روم با هم رقابت داشتند و مثلاً در جنگهای صلیبی، جنگجویان کاتولیک اروپایی نه تنها به مسلمانان، بلکه به ارتدوکسهای شرقی و خاورمیانهایِ موجود در فلسطین و شامات نیز صدمات فراوانی زدند. از این نظر، احساس تعلق به کلیسای ارتدوکس روسیه نیز در روسگرایان بسیار قوی است و بهواقع بهلحاظ فرهنگی-دینی، اتکای آنان به این کلیسا است و این کلیسا یکی از ارکان اصلی اسلاوگرایی روسی است که بدان خواهیم پرداخت.
در واقع، رقابت اسلاوهای روسیه و غربیها یک جریان تاریخی است که در نهایت به رقابت بین قسطنطنیه و رم بازمیگردد. آخرین نمونۀ این خصومت در جنگ بوسنی و در تعارض بین کاتولیکها و صربها اتفاق افتاد. آن جریان دقیقاً ادامۀ تعارض بین بیزانس و روم بود که در دوران مدرن به رقابت بین هابسبورگها و تزارها و سپس در طی جنگ جهانی دوم به خصومت بین آلمانها و صربها تبدیل شده بود. در جنگ دوم، کرواتهای کاتولیک نیز عملاً در کنار آلمانها بودند و فجایع فراوانی علیه صربهای ارتدوکس آفریدند. اتریشیهای کاتولیک نیز از زمان امپراتوری هابسبورگها با صربها مشکل داشتند.
البته درکی که اسلاوگراها از هویت خویش دارند و خود را در ادامۀ آن امپراتوریهای بزرگ و بهویژه در ادامۀ تزارها میبینند، گرچه باعث میشود که رویهمرفته غرور روسی خاصی داشته باشند و قویاً اصالتخواه و روسگرا باشند، ولی موجب نمیشود که بر احساس خودکمبینیشان نسبت به غربیها نیز فائق آیند. نکته این است که گاهی ملتی در برابر ملتی دیگر به خود میبالد و این بالیدن کامل و همهجانبه است و احساس افتخار میکند؛ ولی گاهی نیز اتفاق میافتد که غرور یک ملت با نوعی احساس خودکمبینی آمیخته است. بهواقع، روسگرایان چنیناند. در عین حال که به هویت روسی خویش مفتخرند، احساس خودکمبینیشان نیز فعال و تأثیرگذار است؛ هرچند غرورشان بر خودکمبینیشان غلبه دارد.
نکتۀ دیگر اینکه پوتین که در حال حاضر نمایندۀ اسلاوگرایان است، تسلط کنونیاش بر روسیه تا اندازۀ زیادی استثنایی و عمدتاً مرهون ویژگیهای شخصی وی است. او پس از دو دوره ریاستجمهوری از ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۸، مدودوف را به ریاستجمهوری رساند و خود نخستوزیرش شد، و پس از ریاستجمهوری چهارسالۀ مدودوف، خود بار دیگر در سال ۲۰۱۲ برای دورهای ششساله به ریاستجمهوری رسید! در سال ۲۰۱۸ نیز برای شش سال دیگر رئیسجمهور شد و در سال ۲۰۲۱ با انجام تغییراتی در قانون اساسی از طریق همهپرسی، اجازه یافت تا برای دو دورۀ پیاپیِ ششسالۀ دیگر نیز رئیسجمهور شود، و بدینسان راه را برای پنجمین و ششمین دورههای ریاست خود تا سال ۲۰۳۶ هموار ساخت!
پوتین هماکنون واقعاً بر روسیه مسلط است؛ ولی چنانکه گفته شد، این تسلط متکی به شخص او است، و لذا میتوان آن را استثنایی و عارضی توصیف کرد. چنانکه گفتیم، نکتۀ مهم این است که در حال حاضر مقبولیت خاص و استثنایی پوتین به واقعیتهای سخت درون روسیه اجازۀ ظهور نمیدهد و پیشبینی اینکه پس از پوتین چه خواهد شد، واقعاً دشوار و حتی ناممکن است.
گفته شد که اسلاوها دو دستهاند: روسگرایان و غربگرایان. این دو با وجود تفاوتهای فراوانی که با هم دارند، در یک عامل مشترکاند و آن جمعناپذیری ذاتی با غرب است. اسلاوهای روسیه، هم در بخش غربگرا و هم به طریق اولی در بخش اصالتگرا و روسگرا، از یک منظر با اسلاوهای کشورهایی مانند بلغارستان و رومانی و احیاناً صربستان کاملاً تفاوت دارند. تفاوت در این است که اگرچه این جوامع نیز اسلاو هستند و تاریخ و فرهنگ و غرور ملی خاص خویش را دارند، ولی رویهمرفته هیچ تنافر ذاتی بین آنها و غرب وجود ندارد و مثلاً قابلیت دارند که در اتحادیۀ اروپا و ناتو پذیرفته شوند؛ ولی روسیه بسیار سنگینتر از این جوامع است و به دلایل مختلف، حتی در بخش غربگرای خود، نوعی جمعناپذیریِ ذاتی با اروپا و غرب دارد.
در نتیجه، حتی اگر روسهای غربگرا قدرت را در روسیه بهطور کامل قبضه کنند و واقعاً بخواهند و نهایت تلاش خود را انجام دهند که به غرب ملحق شوند، و حتی اگر اسلاوهای روسگرای ناسیونالیست اعتراضی نکنند، باز هم روسیه نمیتواند بهطور کامل به غرب بپیوندد و مثلاً به بخشی از سازمان ناتو تبدیل شود. این جمعناپذیری، گریزناپذیر است و به ارادۀ هیچ طرفی وابسته نیست. برای نمونه در دهۀ نود میلادی، بوریس یلتسین و وزیر امور خارجهاش آندری کوزیرف که نمایندۀ بخش غربگرای روسیه بودند، تمام تلاش خود را برای اروپایی شدنِ روسیه به کار بردند، ولی هیچ توفیقی نیافتند. البته مانع فقط از جانب روسیه نیست؛ بلکه خود مجموعۀ غرب نیز واقعاً نمیتواند هیچ نوع «روسیه»ای را بهطور کامل جذب کند.
چنانکه گذشت، اسلاوهای روسیه دو گونهاند و جامعۀ روسیه عملاً از دو بخش مؤثر تشکیل شده است: بخشی از اسلاوها مایل است با غرب باشد و به غرب بپیوندد، و بخشی دیگر بر اصالت روسی خویش پای میفشارد، اصالتی که یکی از عناصر آن غربستیزی است. این دوپارگی از زمان تزارها وجود داشته است و در آینده نیز ادامه خواهد یافت. نکته این است که این هر دو بخش ظرفیت و آمادگی راستگرا شدن را دارند، ولی راستگرایی آنها دو شکل متفاوت و پیامدهای ناهمسان دارد. بنابراین، راستگرایی در جامعهای مانند روسیه کاملاً فرق دارد با راستگرایی در جامعۀ یکدست و یکپاچهای مانند لهستان.
غربگرایانِ روسیه در نهایت مایلاند همان معیارها و موضعگیریهای جهان غرب را داشته باشند. برای نمونه، کوزیرف دقیقاً چنین بود و به عنوان وزیر خارجۀ روسیه، حتی در شورای امنیت سازمان ملل، سعی میکرد همان مواضع کشورهای غربی را اتخاذ کند و هرگز با قطعنامههای آنان مخالف نکند.
نکتۀ دیگر اینکه راستگراییِ اینان بهنوعی ضد جهان سوم و ضد مسلمان و حتی ضد فلسطین است؛ یعنی کموبیش همان ویژگیهای غربی را دارد و حتی گاهی از آن نیز غلیظتر میشود؛ زیرا مایل است بیشتر به چشم آنان بیاید و بیشتر از سوی آنان پذیرفته شود. بهطور طبیعی، شما وقتی میخواهید به کسی بقبولانید که مانند او هستید تا او شما را بپذیرد، باید به او نشان دهید که حتی از خود او نیز تندروترید؛ اصطلاحاً میگویند فلانی از خود پاپ هم کاتولیکتر است.
بنابراین، غربگرایانِ روسیه اگر راستگرا بشوند، با مسلمانان روسیه مشکلاتی پیدا میکنند. آنان از یک سو بیش از اندازه مدرن هستند و بهطور طبیعی با مسلمانان که سنتیاند، در تعارض قرار دارند؛ و از سوی دیگر اصولاً در جهان امروز، مسلمان و مسلمانی هرگز باب میل و مورد پسند غرب نیست و در نتیجه، روسِ غربگرا نیز نهایت تلاش خود را میکند تا از او دوری گزیند. این مسائل روی هم جمع میشود و همافزایی پیدا میکند و ضدیت این بخش از جامعۀ روسیه را با بخش مسلمان تشدید میکند. نمونۀ این نوع راستگرایی اسلاوی غربگرا را در حال حاضر در لهستان میبینیم. هماکنون ضدیت آنان با مهاجران مسلمان بهمراتب از کشورهای اروپایی بیشتر است و هرگز با کشورهایی مانند آلمان و اتریش و انگلیس و حتی فرانسه قابل مقایسه نیست.
ویژگی دیگر راستِ غربگرای روسیه ضدیت با کلیسای ارتدوکس است. غربگرایان به دو دلیل نمیتوانند با کلیسای ارتدوکس میانۀ خوبی داشته باشند: اول اینکه کلیسای ارتدوکس ذاتاً غیرمدرن و سنتی است، حال آنکه آنان بیش از اندازه حالتهای مدرن دارند و به همان اندازه که کلیسا سنتی است، آنان مدرن هستند و در نتیجه با او تعارض پیدا میکنند. و دلیل دوم این است که آنان بهعلت همراهیشان با غرب، ضدیتشان با کمونیسم از هر گروه دیگری در روسیه بیشتر است؛ نکته این است که از نگاه غربیها، کلیساهای ارتدوکسِ کشورهای کمونیستی همواره همراه و پشتیبان نظامهای کمونیستی بودهاند. بنابراین، ضدیت آنان با کلیسای ارتدوکس بهعلت ضدیتشان با کمونیسم نیز هست.
ناگفته نماند که غربگرایانِ روسیه خود دو دستهاند. گروهی از آنان را میتوان صرفاً «غربزده» نامید. آنان اصول خاصی ندارند و فقط مایلاند رفتار و منش غربی داشته باشند و بهاصطلاح ادای غربیها را دربیاورند. نمونۀ خوب آن همان کوزیرف، وزیر امور خارجۀ بوریس یلتسین، بود. ولی گروه دیگری نیز وجود دارد که دارای اندیشه و مبانی است و اصولاً روسیه را بخشی از اروپا میبیند و میداند؛ یعنی فقط ادا و اطوار ندارد، بلکه بهصورت اصولی و بر مبنای واقعیات، خواهان نزدیکی روسیه با غرب است و خواستار این است که حتی نظام سیاسی و اجتماعی روسیه نیز از نوع دمکراسی یا سوسیال دمکراسی یا لیبرال دمکراسی غربی باشد. اسلاوهای لهستان نیز دقیقاً از نوع دوماند و خود را بخشی از مجموعۀ غرب میدانند. آنان و روسهای غربگرا مجموعۀ واحدی را تشکیل میدهند.
یکی از مهمترین پشتوانههای هویتی اسلاوگرایانِ روسیه کلیسای ارتدوکس است و آنان در سیاست داخلی خود همواره و به هر قیمتی در کنار این کلیسا میایستند.
مسئلۀ مهم دیگر آنان جمعیت مسلمان داخل روسیه است. آنان تا جایی که به لحاظ هویتی و اجتماعی تحریک و تهدید نشوند، مسلمانان روسیه را تحمل میکنند. این تحمل، هم به دلیل شرایط داخلی روسیه است و هم به دلیل موقعیت جهانی مسلمانان و لزوم تنظیم رابطه با مسلمانانِ داخلی بهمنظور داشتن رابطۀ خوب با دنیای مسلمان. در دوران کمونیستها نیز چنین حالتی وجود داشت.
از نظر خارجی و در شرایط موجود بینالملل، باید گفت که اسلاوگرایان که اکنون پوتین نمایندۀ آنان است، ژئوپلیتیکی میاندیشند و در حال حاضر شاید سیاستگذاریِ کمتر کشوری به اندازۀ روسیه در چارچوب ژئوپلیتیک انجام شود، چارچوبی که اساس آن «اوراسیایی» بودن است. آنان همواره خود را اوراسیایی دانستهاند و جانبداریشان از متحدانشان را نیز در همین چارچوب ژئوپلیتیک انجام میدهند. در حال حاضر، منافع آنان اقتضا و ایجاب میکند که در کنار متحدان سنتی خود در دوران کمونیستی بایستند، و جانبداری کنونیشان از برخی از کشورهای جهانسومی مانند سوریه و ونزوئلا نیز دقیقاً همراستا با منافعشان است و میتوان گفت که برای آنان اهمیت «استراتژیک» یا «نیمهاستراتژیک» دارد.
و اما راستگرایی اسلاوگرایان. بهواقع، آنان با رهبری پوتین هم اکنون هم راستگرا هستند، ولی نه به شکل تند و افراطی، بلکه بهصورت معتدل و محاسبهشده. راستگرایی کنونی این کشور تقریباً در این خلاصه میشود که به عنوان یک قدرت بزرگ نظامی، تمایلی به همکاری با غربیها ندارد؛ در حالی که روسیۀ یلتسین از آنچه فرنگیها انجام میدادند و میگفتند تقریباً بهطور کامل پیروی میکرد. البته اگر غربیها بخواهند اسلاوگرایان کنونی را تحریک کنند، رگههای نیرومند ضدغربی این راستگرایی کاملاً برجسته و عریان میشود، مانند وضعیتی که در ماجرای شبهجزیرۀ کریمه و اوکراین پیش آمد.
اسلاوگرایان روسیه بهطور طبیعی ظرفیت فراوانی برای گرایشهای «افراطی» راستگرایانه دارند. برای نمونه در جنگ بوسنی، در حالی که سیاست خارجی روسیه تمایلی به مداخله به نفع صربها نداشت، بسیاری از آنان داوطلب شدند که در کنار صربها بجنگند، خواستهای که ناشی از اسلاوگرایی و اسلاومداری افراطی آنان بود. ولی گذشته از چنین ماجراهایی که بهصورت «موردی» اتفاق میافتد، در شرایط جهان امروز، اسلاوگرایان، نه در سیاست داخلی و نه در سیاست خارجی، هرگز نمیتوانند یک سیاست کلی و همهجانبۀ راست افراطی را در پیش بگیرند. این یک فرض کاملاً بعید و تقریباً محال است.
از نظر داخلی، در حال حاضر روسیه هیچ مشکلی با پیروان ادیان و اقوام گوناگونی که در این کشور زندگی میکنند، ندارد و مثلاً یک آذری یا اینگوشی یا چچنی در مسکو یا سنپترزبورگ آزادانه کار و فعالیت میکند. سیاست کنونی روسیه در داخل این است که همۀ شهروندان حقوق مساوی داشته باشند و بهرغم ظرفیت و عوامل فراوانی که بهصورت بالقوه میتواند به راستگرایی افراطی در روسیه بینجامد، به دلیل اهمیت بیشتری که موضوع آرامش و ثبات اجتماعی دارد، آنان این عوامل را بهطور کامل کنترل میکنند.
اگر چنین نمیبود، تنش اجتماعی میتوانست از مسائلی مانند ممانعت از تشکیل اجتماعات و ممنوعیت حجاب و محدودیت در استخدام شروع شود و به درگیریهای خیابانی و ناامنی شدید بینجامد و نظم جامعه بهکلی مختل شود؛ خصوصاً که در روسیه نیز مانند کشورهای غربی، افراطیهای سرتراشیدۀ (اسکینهد) نژادپرست و مسلمانانستیز وجود دارند. بهویژه اگر کلیسای ارتدوکس در کنار راستگرایان که ضدمهاجر و ضدمسلمان و ضد غیراسلاو هستند قرار میگرفت، اوضاع داخلی روسیه کاملاً امنیتی میشد. از یک استاد اروپایی شنیدم که در حال حاضر گروههای راستگرای غربی دورههای آموزشهای مسلحانه و تروریستی خود را در روسیه میگذارنند، و همۀ سرویسهای امنیتی اروپایی نیز از این قضیه خبر دارند.
و اما از نظر خارجی، راستگرایی افراطی روسیه بهمعنای «به سیم آخر زدن» خواهد بود، امری که تقریباً محال مینماید. نه شرایط داخلی و نه موقعیت خارجی روسیه هرگز چنین اجازهای به او نمیدهد. زیرساختهای مربوط به معیشت مردم در این کشور بهاندازۀ کافی و مثلاً مانند چین قوی و کامل نیست. افزون بر اینکه غربیها عرصه را بهشدت بر او تنگ کرده و او را عمیقاً به خود وابسته کرده و آزادی عمل را از او گرفتهاند. بخش مهمی از این محدودیت به مسئلۀ فروش انرژی مربوط میشود، که نمونۀ خوب آن خط لولۀ انتقال گاز طبیعی، موسوم به نورد استریم، است که در بستر دریای بالتیک از روسیه تا آلمان امتداد دارد و بهعلت مخالفت شدید آمریکاییها، هنوز فعال نشده است. ترامپ علناً علیه آن موضع گرفت و سفیر بینزاکت و غیردیپلماتش در آلمان، ریچارد گرنل، مدام تهدید میکرد که این خط لوله که پروژهاش تقریباً به اتمام رسیده نباید فعال شود.
البته واقعیت این است که شرایط کنونیِ جهان بهگونهایست که نه تنها روسیه، بلکه اصولاً هیچ کشوری و حتی ابرقدرتی چون آمریکا نیز نمیتواند به اصطلاح خودمان، به سیم آخر بزند؛ نه تنها در مورد ایران، بلکه حتی در مورد کشوری مانند ونزوئلا نیز نمیتواند حرف خود را بهصورت یکجانبه تحمیل کند. در جهان پیچیدۀ کنونی، ابعاد گوناگون زندگیِ جوامع، اعم از اقتصادی و تجاری و سیاسی و بهداشتی و محیطزیستی و حتی اجتماعی، به هم گره خورده و در هم تنیده است و شرایط بهگونهایست که همگان به هم نیاز دارند و مجبورند یکدیگر را تحمل کنند و واقعاً چارهای جز این نیست.
برای نمونه، واقعاً تصمیم قطعی آمریکا در مورد ونزوئلا این بود که نیکلاس مادورو را سرنگون کند، ولی دیدیم که نتوانست. این نه فقط بدین سبب است که مثلاً ونزوئلا قویتر شده است، بلکه اصولاً شرایط جهان چنان دگرگون گشته است که اجازۀ چنان حرکاتی را نمیدهد. عوامل گوناگونی در مجموعۀ آمریکای لاتین وجود دارد که این اجازه را به آمریکا نداد. حتی ظاهراً واتیکان نیز در این زمینه تأثیرگذار بود و تلاش کرد که رئیسجمهور و معارضان با هم کنار آیند. متأسفانه چنین مسائلی در ایران کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
و اما به فرضِ تقریباً محال، اگر روسیه گرایش تند راستگرایانه پیدا میکرد، به قطب جدیدی در جهان تبدیل میشد، اصولاً وضعیّت جهان را به هم میریخت. روسیه هم کشور بسیار سنگینی است و هم تصورش ژئوپلیتیکی و اوراسیایی و کلاننگرانه است و در نتیجه، راستگراییاش با راستگرایی کشورهای کماهمیتی مانند لهستان و مجارستان فرق میکند. راستگرایی اینان فقط بر روی سیاست داخلیشان و حداکثر در منطقۀ خودشان اثر ملموس دارد؛ ولی راستگرایی تند روسیه ابعادش کاملاً بینالمللی میشد و تعادل کل جهان را از بین میبُرد و راستگرایی را در کل شرق اروپا و حتی در خود غرب تشدید میکرد و لحن و اقدامات اعضای ناتو و بهویژه آمریکا را که با او تعارض دارند، بهکلی تغییر میداد و تنشها افزایش چشمگیری مییافت.
حتی در همین وضعیت کنونی نیز اخیراً تنش فراوانی به وجود آمده است، چه رسد به اینکه روسیه تصمیم میگرفت راستگرایی تندی از خود نشان دهد. حدود دو هفته پیش بود که وزیر دفاع انگلیس گفت که از زمان فروپاشی بلوک شرق، هماکنون رابطۀ ما با روسیه در پرتنشترین حالت خود قرار گرفته است. روسیۀ راستگراشده حتی چین را نیز که همیشه مایل است مستقل نگریسته شود و در حاشیه قرار داشته باشد، کاملاً تحت تأثیر قرار میداد. چنان روسیهای در جنگ قرهباغ نیز تمامقد در کنار ارمنستان میایستاد.
از یک سو ما اندیشههای افرادی مانند الکساندر دوگین، ایدئولوگ و ناسیونالیست مطرح روس و رهبر و بنیانگذار حزب اوراسیا در روسیه، را داریم. او به شدت ارتدوکس است یا دستکم تظاهر شدیدی به ارتدوکسی دارد. او و همفکرانش شیعه را نزدیکترین شاخۀ اسلام به خود و متحد طبیعی خود در برابر دو جریان میبینند: اولی جریان ارتجاع اعراب خلیج فارس که آن را مزدور و تأمینکنندۀ منافع غرب و در رأس آن آمریکا میدانند، و دومی جریان سلفی تکفیری که برای آنان بهویژه از نظر داخلی تهدیدی واقعی است و میتواند مسلمانان چچن و تاتارستان را به خود جذب کند. در خصوص جریان دوم، شیعه بودن ایران برای آنان بسیار مهم است. این نکته را کلیسای ارتدوکس روسیه به خوبی میداند و لذا بسیار مایل است که با ایران رابطۀ گرمی داشته باشد. به احتمال فراوان بخشهای سیاسی و نظامی و استراتژیک روسیه نیز از این نکته آگاه هستند.
به هرحال روسیه واقعاً این ظرفیت و توان را ندارد که از آنچه اکنون هست، راستگراتر شود. افردی مانند دوگین در ادبیات آرزومندانۀ خود، از وحدت قدرتمند اسلاوی سخن میگویند، وحدتی که بهویژه ضدانگلوساکسونی و خصوصاً ضدآمریکایی است و دشمنی خاصی با لاتینها و ژرمنها ندارند. در این ادبیات، نیروهای مترقی جهانسومی و در رأس آنها ایران در کنار روسیه قرار دارند و به رهبری او جهانی نو میآفرینند، خصوصا که از دیدگاه او روسیه سمبل «اروآسیا» است و مهمترین کشور آن.
آخرین موضوعی که بدان میپردازم، راستگرایی کلیسای ارتدوکس روسیه است. این کلیسا از بقیۀ کلیساهای ارتدوکس بزرگتر و ثروتمندتر و مهمتر و در مجموع استوارتر است و هرگز با کلیساهای امثال صربستان و بلغارستان و رومانی قابل مقایسه نیست. مسکو را به دلیل وجود این کلیسا، تا مدتها «رُم سوم» مینامیدند. «رُم اول» خود رُم بود، «رُم دوم» قسطنطنیه، و «رُم سوم» مسکو. این نامگذاری در دوران تزارها انجام شد و بیمبنا هم نبود، زیرا روسیه بهویژه از قرن نوزدهم به بعد، خود را، هم در شرق اروپا و هم در خاورمیانه، مرکز و مدافع کلیساهای ارتدوکس میدانست.
طبق آمار سال ۲۰۱۷ مرکز تحقیقاتی پیو، حتی امروزه در خود روسیه و نیز در کشورهای عمدتاً ارتدوکسنشینِ ارمنستان و صربستان و بلاروس و یونان و مولداوی و بلغارستان و گرجستان و رومانی و اوکراین، بهطور میانگین، ۶۴ درصد – بهترتیبِ نزولی، در خود روسیه ۷۲ درصد و در نهایت در اوکراین ۳۸ درصد – از مردم احساس میکنند که روسیه موظف است از ارتدوکسهای بیرون از مرزهای خود نیز دفاع کند.
شاید بتوان گفت که این کلیسا مهمترین بخش و بلکه هستۀ مرکزی هویت اسلاویِ روسی است، و اسلاوگرایان ناسیونالیست روسیه که اکنون پوتین نمایندۀ آنان است، احترام و جایگاه خاصی برای آن قائلاند و اقبال زیادی بدان دارند. طبق آمار سال ۲۰۰۸ مرکز پیو، حدود ۷۲ درصد از مردم روسیه (مردان ۶۳ درصد و زنان ۸۱ درصد) هویت خود را مسیحی ارتدوکس میدانند، در حالی که فقط حدود ۷ درصد از آنان (مردان ۵ درصد و زنان ۹ درصد) حداقل یک بار در ماه به کلیسا میروند. این بدین معناست که اکثریت مردم روسیه ارتدوکسی را هویت خود میدانند، حال آنکه فقط اقلیتی از آنان پایبندی و التزام عملی بدان دارند.
احساس وابستگی و اتکای هویتی مردم روسیه به کلیسای ارتدوکس قاعدتاً از هر کشور دیگری در شرق اروپا بیشتر است. این کلیسا، با شکوه و افتخارات و عظمت روسها گره خورده است و تداعیکنندۀ تاریخ پرشکوه گذشتۀ آنان است. میدانید که یکی از تکیهگاههای مهم اسلاوگرایان میراث تزارهاست، میراثی که آنان حتی آرزوی احیای آن را دارند. نکته این است که تزارها اهتمام فراوانی به کلیسای ارتدوکس داشتند. از سوی دیگر، کلیسای روسیه نیز مانند بقیۀ کلیساهای ارتدوکس در صربستان و یونان و بلغارستان و رومانی و امثال آن و بهویژه در ارمنستان، ماهیتی تقریباً قومی دارد و با گوشت و پوست و خون مردم روسیه درآمیخته است.
و نکتۀ بسیار مهم و حساس دیگر اینکه در اوایل فروپاشی بلوک شرق که این کشورها شرایط بسیار ناپایداری داشتند و روزگار دشواری را میگذراندند، کلیساهای ارتدوکس و بهویژه کلیسای روسیه مدافع سرسخت جوامع خود در برابر فعالیتهای تبشیری کلیساهای بیگانه و مخصوصاً فرصتطلبی انجیلیهای آمریکایی و حتی کلیسای کاتولیک بودند. پاپ ژان پل دوم که بهشدت ضدکمونیست و بلکه ضدروس بود، در آن دوران تمایل زیادی به انتقامستانی از روسها داشت و بلافاصله بعد از فروپاشی شوروی، هفت خلیفهگری جدید در روسیه ایجاد کرد و موجب ناراحتی شدید کلیسای ارتدوکس شد.
کاردینال توران، وزیر خارجۀ اسبق واتیکان، یکبار به اینجانب گفت: «ما میدانیم که روسها از توسعۀ کلیسای کاتولیک در سرزمینشان ناراحتاند. ولی واقعاً ما تقصیری نداریم و هرگز بهدنبال رویارویی با آنان نیستیم. چه کنیم وقتی میبینیم که آن فرد روس صبح اول وقت میآید و پشت در کلیسای ما به انتظار مینشیند تا در باز شود و او تقاضا کند که میخواهد کاتولیک شود؟ آیا او را از خود برانیم؟»
انجیلیهای آمریکایی نیز کلیسای روسیه را بهشدت تحت فشار قرار داده بودند. سال ۹۳ یا ۹۴ میلادی بود که برای شرکت در همایش گفتگوی دینی ایران و یونان به آتن رفته بودم. یک اسقف روس نیز شرکت داشت. زمان ریاستجمهوری کلینتون در آمریکا بود. اسقف روس هیچ دل خوشی از مبلغان آمریکایی نداشت و میگفت: «آنها به روسیه میآیند و کارهای عجیبی میکنند. با پول فراوانی که دارند، استادیومهای بزرگ را اجاره میکنند و روی سکو میروند و به این سو و آن سو حرکت میکنند و با هیجان تبلیغ میکنند؛ این برای ما مشکل بزرگی ایجاد کرده است.» ظاهراً دربارۀ باپتیست و انجیلی مشهور، بیلی گراهام که اخیراً درگذشت، صحبت میکرد. میدانید که روش تبلیغ انجیلیها با کاتولیکها و ارتدوکسها خیلی فرق دارد. بهویژه ارتدوکسها خیلی رسمی و سنتی هستند و حتی اُرگ هم نمینوازند و آوازهای دینی را بدون موسیقی و تقریباً به سبک مداحیهای خود ما اجرا میکنند و از جمله آدابشان این است که در هنگام اجرای مراسم، همگی سرپا میایستند و کسی نمینشیند. روسها با چنان مراسمی مأنوس بودند.
اسقف روس از یک بام و دو هوای انجیلیها نیز گله داشت و میگفت: «آنها در خود آمریکا اسلحه را آزاد گذاشتهاند و علیه آن حرفی نمیزنند؛ ولی به مردم ما که میرسند، میگویند یک مسیحی واقعی هرگز دست به اسلحه نمیشود». این در حالی بود که رئیسجمهور آمریکا و وزیر دفاعش هر دو از مسیحی انجیلی بودند. آنها می خواهند غیرت و حمیت ناسیونالیستی ما را سرکوب کنند و اینکه در برابر متجاوز نایستیم.
به همین دلایل بود که سرانجام دوما یا همان پارلمان روسیه تبلیغ ادیان غیرسنتی و غیرتاریخی را در روسیه ممنوع اعلام کرد. ادیان سنتی و تاریخی روسیه مسیحیت ارتدوکس و اسلام و بودیسم است – میدانید که در مناطقی از شرق روسیه بوداییان زندگی میکنند.
گفتنیهای این موضوع بسیار بیش از این مقدار است. باید از حملۀ شدید مطبوعات کاتولیکیِ آن زمان به روسیه نیز سخن گفت و نیز به تجزیۀ یوگسلاوی و جنگ بوسنی و فجایعی که رقم خورد. اجمالاً در دهۀ نود، کلیسای ارتدوکس واقعاً مورد هجوم بود. البته هجمههای آن برهه فقط علیه کلیسا نبود، بلکه هویت روسی را نیز نشانه گرفته بود. و این کلیسای ارتدوکس بود که سرسختانه مقاومت میکرد. و خلاصه اینکه از جمله به همین دلایل، امروزه کلیسای ارتدوکس برای روسگرایان بسیار مهم است و جنبۀ رمزی و نمادین و هویتی و حیثیتی دارد.
موضوع دیگری که به کلیسای ارتدوکس مربوط میشود، مسئلۀ اسلامگرایی مسلمانان روسیه است که اسلاوها آن را خطری واقعی برمیشمرند، گرچه بدان تصریح نمیکنند. مسلمانان روسیه جمعیت قابلتوجهی دارند. آمارها گوناگون است، ولی میتوان گفت چیزی بین بیست تا سی میلیون مسلمان در این کشور زندگی میکند. آنان در سرتاسر روسیه پراکندهاند، ولی در مناطقی مانند شمال قفقاز و تاتارستان در اکثریتاند. فرزندآوری آنان بالاست و رشد جمعیتشان بسیار بیشتر از اسلاوهاست، بهویژه با توجه به اینکه در دهۀ نود میلادی، اسلاوهای روسیه، بهعکس مسلمانان این کشور، رشد جمعیتی شدیداً منفی را تجربه کردند.
در خصوص کاهش رشد جمعیت اسلاوها در دهۀ نود، توضیح بیشتر این است که در دوران کمونیستی، اسلاوها معمولاً دارای مشاغل سطح بالا بودند و درآمد خوبی داشتند و مرفه بودند. ولی بعد از فروپاشی شوروی، اوضاع دگرگون شد و یکی از پیامدهای اجتماعی-اقتصادیِ فروریختن کمونیسم این بود که ناگهان طبقات مرفه که عمدتاً اسلاو بودند، به زیر کشیده شدند و فرودستان که بسیاری از آنان مسلمان بودند، رفاه اجتماعی بیشتری یافتند. بسیاری از اسلاوها مشاغل سطح بالای خود را از دست دادند و مثلاً آن استادی که در دوران کمونیستی درآمد خوبی داشت، ناگهان درآمدش با توجه به تنزل ارزش روبل کاهش یافت. مشکل این بود که آنان نمیتوانستند به کارهای سطح پایین تن دهند و در شرایط جدید، عملاً فقیر شدند. ولی طبقات پایین جامعه که طیف گستردهای از آنان مسلمان بودند، چنین مشکلی نداشتند و مثلاً یک بستنیفروش دورهگرد گاهی میتوانست تا بیست برابر یک استاد دانشگاه درآمد داشته باشد.
بنابراین، بعد از اینکه سیستم فروریخت، معیشت اسلاوها در مقایسه با مسلمانان بهشدت تنگ شد و علاوه بر افزایش مرگ و میر به علت کاهش سطح بهداشت و درمان، فرزندآوریشان نیز کاهش یافت و رشد جمعیتشان منفی شد. و برعکس، بهداشت و رفاه و فرزندآوری مسلمانان افزایش پیدا کرد. و بعید نیست که مسلمانان روسیه بهلحاظ نژادی نیز از اسلاوها سالمتر و در برابر برخی بیماریها مقاومتر باشند. البته امروزه اسلاوها دیگر آن شرایط سخت دهۀ نود را ندارند؛ ولی به دلایل مختلف، هنوز رشد جمعیتشان منفی یا نزدیک به صفر است، در حالی که نرخ رشد مسلمانان کاملاً مثبت است و از نظر اسلاوها این مسئله آیندۀ روسیه را تهدید میکند.
نکتۀ مهم دیگر دربارۀ مسلمانان روسیه، ویژگیهای خاص نژادی آنان است. در زمان یلتسین، روسها جنگ واقعاً وحشیانهای را به چچنیها تحمیل کردند و شهر گروزنی تقریباً با خاک یکسان شد. در آن جنگ، چچنیها بهعکس بوسنیاییها سرسختی عجیبی از خود نشان دادند. فیلمهای آن دوران، مردم بوسنی را بیشتر در حالتهای عجز و گریه و ناتوانی و لاغریِ بیش از اندازه ناشی از فقر غذایی نشان میداد؛ ولی در همان زمان، چچنیها را میدیدید که در زیر بمباران سنگین دشمن، خم به ابرو نمیآورند و کلاه پوستی پوشیده و بازو در بازو افکنده و میچرخند و به زبان چچنی سرود حماسی میخوانند!
چچنها و اینگوشها و بهطور کلی مردمان شمال قفقاز مردمانی بسیار مقاوم و جانسخت و تسلیمناپذیر و در عین حال دلاور و جنگجو هستند و به همین سبب، جنگ چچن برای روسها بسیار گران تمام شد. و انصاف این است که یکی از کارهای تحسینبرانگیز پوتین این بود که توانست اوضاع را جمع کند و بدان جنگ بیحاصل پایان دهد. میدانید که اکنون چچن جمهوری خودمختار است و رئیسجمهور آن، رمضان قدیروف، از جنگجویان همان دوران است. خلاصه اینکه به دلایلی که بیان شد، اسلاوها اقلیت مسلمان روسیه را یک خطر بالقوه میدانند.
اما آنچه در این میان به کلیسای ارتدوکس مربوط میشود، این است که این کلیسا بهترین عاملی است که روسیه با استفاده از موقعیت آن میتواند خطر مسلمانان را تا اندازۀ زیادی کاهش دهد یا حتی خنثی سازد. روسیه این کار را با اعطای جایگاهی محترم و موقعیتی شناختهشده و رسمی به مسلمانان در کنار کلیسا، انجام میدهد. نمود این اقدام را گاهی در فیلمها و عکسهای مربوط به روسیه مشاهده میکنید و مثلاً میبینید که در یک مراسم مهم دولتی، مفتی بزرگ روسیه در کنار پاتریارک روسیه، کریل یکم، قرار دارد و احترام کاملی بدو گزارده میشود. نمونۀ دیگر ساخت مسجد بزرگ مسکو به هزینۀ دولت، در کنار ساخت کلیسایی بزرگ بود.
واقعیت این است که کلیسای ارتدوکس به دولت روسیه کمک میکند تا جایگاه مسلمانان را به گونهای مثبت ارتقا دهد و نیروهای گریز از مرکز آنان را خنثی سازد. این حرکتی بسیار خردمندانه و مانعی در برابر نارضایتی و افراطگرایی احتمالی مسلمانان است. نکتۀ دقیقی که باید بدان توجه داشت این است که مثلاً دعوت دولت از مفتی بزرگ روسیه در کنار دعوت از پاتریارک است که میتواند چنین تأثیر نرم و آرامبخشی داشته باشد. این بهنوبة خود مانع از تحریک اسلاوها و نیز مسلمانان میشود و زمینههای تنش را از بین میبرد.
در حال حاضر، یعنی سال ۲۰۲۱، شرایط بهگونهایست که کلیسای ارتدوکس روسیه دارای زمینههای راستگرایی هست و اگر موانع و محدودیتهای جانبی وجود نداشته باشد، این کلیسا نیز همانند بخش بزرگی از کلیسای کاتولیک لهستان که نه تنها راستگرا بلکه فوقرستگرا شده است، این ظرفیت را دارد که گرایشهای تند راستگرایانه پیدا کند. مهمترین زمینهها و عوامل تحریککنندۀ راستگرایی کلیسای ارتدوکس روسیه عبارتند از فشار سیاسی غربیها به روسیه، موقعیت کلیسای ارتدوکس اوکراین، غربگرایی رژیم سیاسی اوکراین، وضعیت کاتولیکهای اونیاتی، و مسئلۀ شبهجزیرۀ کریمه.
در خصوص فشار سیاسی غربیها به روسیه، باید گفت که کشورهای عضو پیمان ناتو و در رأس آنها آمریکا و حتی برخی از کشورهای شرق اروپا که قبلاً زیر سلطۀ شوروی بودند، مدتهاست که در برابر روسیه موضع دارند و علیه او اقدام میکنند و هماکنون تحریمهای فراوانی علیه روسیه وجود دارد. مطمئناً این جریان زمینه افراطی شدن کلیسای ارتدوکس را که پیوسته حامی پوتین بوده، فراهم میآورد. بهویژه که کشورهای اروپایی بلوک شرق در این میان افراطیتر از دیگران هستند.
مسئلۀ بعدی موقعیت کلیسای ارتدوکس اوکراین است. ششم ژانویۀ ۲۰۱۹ بود که بهصورت غیر مترقبهای، آقای بارتولمئوس، پاتریارک استانبول که مرکز کل کلیساهای ارتدوکس شرقی است، استقلال کلیسای ارتدوکس اوکراین را که در طول تاریخ همواره بخشی از کلیسای ارتدوکس روسیه بود، به رسمیت شناخت. این اقدام انتقاد و اعتراض شدید کلیسای روسیه و شخص کریل را به همراه داشت، اعتراضی که البته هیچکس بدان اعتنایی نکرد و اکنون کلیسای ارتدوکس اوکراین رسمیّت یافته است.
مسئلۀ سوم به رژیم سیاسی اوکراین مربوط میشود. ویکتور یانوکویچ، رئیسجمهور روسگرای اسبق اوکراین، بهصورت دمکراتیک و با رأی مردم انتخاب شد و سرنگونیاش در انقلاب غربگرای سال ۲۰۱۴، واقعاً با توطئۀ غربی و با اجیر کردن عدهای شرور و با تخریب و آتش زدن اموال عمومی و ایجاد هرج و مرج و ناامنی اجتماعی اتفاق افتاد. روسیه هیچگاه تصور نمیکرد چنین حادثهای روی دهد و رئیسجمهور منتخب و قانونی به زیر کشیده شود. این جریان آنان را بهشدت آزرد و به همین ترتیب کلیسای ارتدوکس روس را.
مسئلۀ چهارم به اونیاتیهای اوکراین مربوط میشود که داستانش مفصل است. آنها ارتدوکسهای کاتولیکشدۀ اوکراین هستند. واقعیت این است که عمدتاً واتیکان و تا اندازهای کشورهای غربی و خصوصاً لهستان، روسها و کلیسای ارتدوکس روسیه را به دلیل اونیاتیها تحت فشار قرار میدادند و به همین علت بود که الکسی دوم پاتریارک پیش از کریل، بهرغم اصرار پاپ ژان پل دوم به سفر به مسکو، هرگز با چنان سفری موافقت نکرد. و بالاخره داستان کریمه است و موضع غرب در برابر روسیه که برای کلیسای روسیه به هیچ عنوان قابل پذیرش نیست.
مجموع عواملی که بدان اشاره شد، ایجاب میکند که کلیسای ارتدوکس روسیه راستگرا باشد؛ ولی عمدتاً به دلیل شرایط داخلی روسیه، هنوز چنین اتفاقی نیفتاده است و بعید است که بیفتد. مهمترین مانع داخلی، مسلمانان روسیهاند که خود دو بخش دارند: یکی مسلمانان چچن و اینگوش و تاتار که قرنها در روسیه زندگی کردهاند و اصالتاً «روس» و «بومی» به شمار میآیند، و دیگری جمعیت بزرگ مسلمانانی که از مناطق مسلماننشین شوروی سابق، یعنی تاجیکستان و ازبکستان و قزاقستان و قرقیزستان و ترکمنستان و همچنین از آذربایجان به روسیه مهاجرت کردهاند – ظاهراً هماکنون فقط آذریهای مسکو حدود یک میلیون نفر جمعیت دارند. نکته این است که این مسلمانان پرشمارند و اگر قرار باشد راستگرایی ارتدوکسی در روسیه همانند راستگرایی کاتولیکیِ نیرومند موجود در لهستان بهصورت افراطی شکل بگیرد، ثبات اجتماعی روسیه بهکلی از میان خواهد رفت.
بنابراین، احساس میشود که در حال حاضر بهرغم همۀ مقدمات و زمینهها و عوامل تحریککنندۀ راستگرایی، که همگی واقعی و مهم هستند، آنچه به کلیسای ارتدوکس روسیه اجازۀ راستگرایی نمیدهد، وجود همین جمعیت بزرگ مسلمان بومی و مهاجر است. البته ناگفته نماند که از نظر سیاست خارجی نیز کشورهایی که روسیه نفوذ مؤثری در آنها دارد، عموماً مسلماناند و این نیز موجب میشود که روسیه مراقب باشد وجهۀ ضداسلامی پیدا نکند.
با توجه به مجموع توضیحاتی که داده شد، تنها خطری که از ناحیۀ راستگرایی در روسیه، واقعی و ملموس و غیرانتزاعی به نظر میرسد، راستگرایی اسلاوهای غربگرا است. آمادگی این بخش از جامعۀ روسیه برای راستگرا شدن حتی گاهی از لهستانیها و مجارها نیز بیشتر است. البته معلوم نیست که در آینده مجموع سیاست روسیه در دست این گروه قرار بگیرد؛ ولی به هر حال، آنان در کنار بخش اسلاوگرای روسیه، نقش مهمی در آیندۀ این کشور خواهند داشت. اینکه کدامیک از این دو بتواند سرنوشت روسیه را به دست بگیرد، مسئلۀ پیچیدهای است و چندان قابل پیشبینی نیست، زیرا چنانکه گفته شد، در حال حاضر حضور قدرتمند پوتین اجازۀ ظهور و بروز و پدیدار شدن واقعیتهای درون روسیه را نمیدهد و فضا کاملاً مبهم است.
البته نشانههایی وجود دارد. برای نمونه، یکی از اساتید آلمانی که با او در ارتباط هستم، حدود یک ماه پیش میگفت که پس از بررسی علل افزایش ناگهانی و چشمگیر تلفات کرونا در موج اخیر، معلوم شد که بسیاری از روسها بهعلت بیاعتمادی به دولت، واکسن اسپوتنیک را نزدهاند. اگر داستان چنین باشد، این بیاعتمادی مسئلۀ واقعاً معناداری است. در جایی مانند هلند و دانمارک، کسی که مخالف تزریق واکسن است، دلیلش این است که اصولاً به مؤثر بودن واکسن معتقد نیست و یا از پیامدهای ناشناختهاش میترسد؛ نه آنکه به دولت بیاعتماد است.
نوشته محمد مسجدجامعی