معضلی به نام تبدیل مدارس استیجاری به ساختمانهای مسکونی
هر کجای این خیابان را میگردم؛ رد پای نوجوانیام بیداد میکند و وقتی مسئول بنگاه املاک نشانی خانهای را میدهد که روزی مدرسه من بود در جایم خشک میشوم.
حالا اینجا خانه من است؛ در طبقه پنجم ساختمانی در خیابان حاج کاظم در جنوب غربی تهران. خانهای که بوی مدرسه مرا میدهد.
شاید روزهایی که فارغ از غم و دلهرههای این روزها بیبهانه میخندیدم و دویدن و زندگیکردن تنها وظیفه خطیرم به شمار میرفت؛ فکرش را هم نمیکردم که سالها بعد ساکن یکی از واحدهایی شوم که روزی یکی از کلاسهای مدرسه من بود .
همین هفته پیش بود انگار که همسرم زنگ زد و گفت: بالاخره خانه مورد نظر را پیدا کرده؛ صدایش از خوشحالی میلرزید گفت: آسانسور هم دارد و دیگر نگران رفت و آمدمان نیستیم؛ اما من این روزها بیشتر از اینکه نگران رفتوآمد از پلهها باشم؛ نگران خاطراتی هستم که دارد خاک میشود.
۴ سال اینجا درس خوانده بودم؛ از اول مقطعی که نامش را گذاشتند نظری و ما شدیم اولین گروهی که از نظام قدیم به نظامی جدید منتقل شدیم و دیگر نمی بایست ۶ سال دبیرستان بخوانیم و من با گروه زیادی از دوستان شدیم دانشآموز سال اول دبیرستان در رشته علوم انسانی نظام جدید.
من اینجا ۴ سال درس خواندهام، ۴۰ و اندی سال پیش و باور کنید یا نه نمیتوانم صدای هیاهوی بچهها را از یاد ببرم، من اینجا زندگی کردهام و مگر میتوانم خاطراتم را حذف کنم؟
شاید همینجایی که الان شده پارکینگ ساختمان، کلاس من بود؛ وقتی که ۹۳ نفر کیپ تا کیپ مینشستیم و دل میدادیم به درس ادبیات که “خانم تنها” یادمان میداد و ما در چین و چروکهای صورتش دنیایی از عشق به سعدی را میدیدیم. آن روزها نمیفهمیدیم که سالها بعد سعدی با روح و جانمان چه خواهد کرد؟ و چه میدانستیم سالها بعد حافظ و سعدی را بدون پیشوند حضرت نخواهیم نوشت.
اینجایی که الان من ایستادهام؛ شاید روزی بوفه مدرسه ما بود. من هنوز صف طولانی بچهها یادم هست و ناتوانی بعضیها که نمیتوانستند در هجوم بچهها داخل صف شوند و “مهری” که مهربانتر و زرنگتر از همه بود شوخ و پرانرژی پول بچهها را میگرفت و با پس زدن دیگران میرفت جلو و با کلی پیراشکی، بیسکویت و نوشابه برمی گشت و از بس مهربان بود کسی اعتراض نمیکرد و قصه همانجا تا زنگ تفریح بعدی تمام میشد.
اینجا که الان اتومبیل همسایگان پارک شده؛ حتما آزمایشگاه دبیرستانم بوده و بچهها با تعجب و علاقه خواص باز و اسید را تجربه میکردند و آقای بروجردی دبیر شیمی زیر لب به شیطنت بچهها میخندید و هیچ نمیگفت …
الان ۴۲ سال از روزهایی که تصمیم گرفتیم نام مدرسه را خودمان انتخاب کنیم میگذرد .
اسمش دبیرستان آزادی زنان بود در منطقه ۱۰ آموزش و پرورش آدرس که میخواستیم بدهیم میگفتیم همان مدرسه بزرگ خیابان حاج کاظم حالا باید بنویسیم
همان ساختمان شیک ۶طبقه ۴۸ واحدی.
نامش آزادی زنان بود و با پیروزی انقلاب تصمیم گرفتیم نامش را تغییر بدهیم؛ اول شد صمد بهرنگی اما بعد روی سردر مدرسهمان نوشتند دبیرستان سمیه …
اینجا مدرسه من است؛ اما دچار دردهای امروزی شده این روزها کم نیستند مدارسی که به صلاحدید صاحبانشان تخریب و تبدیل به واحدهای مسکونی میشود؛ مثل همین خانهای که من ساکن آن شدهام تا در ازای ۱۰۰ میلیون پول پیش و ۸۰۰ هزار تومان کرایه در کنار همسایگان ۴۷ واحد دیگر زندگی کنم و معلوم نیست سال دیگر هم اینجا باشم یا نه؟
نمیدانم میتوانم با این شرایط کنار بیایم یا نه؟ هم خوشحالم که در فضای قدیمی مدرسهام سکونت دارم و این حس خوبی در من ایجاد میکند و بیشتر ناراحت و نگرانم که چرا فضاهای آموزشی یکی پس از دیگری تبدیل به واحدهای مسکونی میشود؟
من مدرسهام را میخواهم؛ همان مدرسه قدیمی که روی سر درش نوشته شده بود دبیرستان سمیه و هزارها خاطره را در سینهاش پنهان کرده بود، همین ….