برای دومین بخش از آنچه با عنوان «یک شخصیت- یک خاطره» سراغ کتاب «خاطرات میخاییل گورباچف» آخرین رهبر اتحاد شوروی رفتم که نهم شهریور امسال درگذشت و همان موقع در یادداشتی با عنوان «چی می خواست و چی شد» دربارۀ او نوشتم.
کتاب خاطرات او در ایران ۲۳ سال پیش و با ترجمۀ روان فریدون دولتشاهی و به همت مؤسسۀ اطلاعات منتشر شد و چاپهای متعددی داشته و در صفحات نخست کتاب متن کامل پیام امام خمینی به او در اواخر عمر رهبر فقید انقلاب نیز درج شده است.
در صفحۀ ۲۸۸ دربارۀ «پروسترویکا» مینویسد:
«پروسترویکا – روند تغییر در کشورمان- آغاز شد و در یک کشور خودکامه به روش دیگر نمیتوانست باشد. اما تجربه گذشته نشان داده بود اگر جرقۀ اصلاحات تودهها را دربرنگیرد محکوم به شکست است. یا باید جامعه را هر چه زودتر از خواب رخوت و بیتفاوتی بیدار میکردیم و مردم را در روند دگرگونیها شرکت میدادیم. من به این امر به عنوان تضمین موفقیت پروسترویکا نگاه میکردم و دربارهاش در پلنوم آوریل صحبت کردم. هدف من از سفر به سراسر کشور نیز همین بود.
…. ارتباط قبل از هرچیز در یک جهت حرکت میکرد. از بالا به پایین. از این رو شخص ابتدا باید یاد میگرفت چگونه به سخن مردم گوش بدهد و احساس آنها را در قبال طرحها و نیات ما احساس کند – این که ما از حمایت گسترده برخوردار بودیم یا به فریادی در یک بیابان میماندیم.
در ۱۵ ماه مه به لنینگراد رفتم…. مردم لنینگراد فقط صمیمی و میهماننواز نبودند. آنها از تصمیمهای پلنوم ماه آوریل اطلاع داشتند و به توضیحات من با دقت گوش کردند، سؤال کردند، توصیه کردند و تشویقم کردند و وقتی یک نفر فریاد زد “ادامهاش بده” واقعاً از صمیم قلب بود.
مطبوعات در اینجا و خارج شروع کردند روش دبیر کل جیدد را شناختن و نوشتند: “گورباچف عاشق دیدار با مردم است.”. در حقیقت من همیشه نیاز به این نوع ارتباط مستقیم را احساس کرده بودم و به هیچوجه این کار برای کسب محبوبیت نبود. صحبت و مصاحبههای کوتاه در یک کارگاه، کارخانه، در مزرعههای کالخوز [اشتراکی]، در تالار کنفرانس یک کالج و از همه بیشتر در خیابانها از ارزیابیهای جامعهشناسی برای من مهمتر بودند.
البته در ابتدا مردم را به حرفکشیدن دشوار بود. آنها اندکی وحشت داشتند و خود را عقب میکشیدند.میتوانستم احساس کنم آنها زیاد به جدی بودن نیات ما اعتماد نداشتند. قول و قرارهای زیادی شنیده بودند اما پس از آن زندگیشان تغییر نکرده بود.
در پایان ماه ژوئن به اوکراین رفتم. با کارگران هوانوردی کییف که هواپیمای حمل و نقل معروف “روسلان” را طراحی کرده بودند دیدار کردم… از کییف به “پرو پتروفسکا” رفتم. زادگاه برژنف . پرسیدم: ممکن است از خود بپرسید آیا همه چیز را به سرعت در هم نمیریزم؟ شما چه فکر میکنید؟
جمعیت حاضر پاسخ داد: این کار درست و لازم است. باز سؤال کردم: این نظر چند نفر است؟ این بار همه یک پارچه پاسخ دادند: نظر همهمان.
…… نخستین سفرهایم به سراسر کشور به من کمک کرد تا متوجه شوم برای تشریح سیاست پروسترویکا نمیتوانم روی دستیارانم حساب کنم و باید به ارتباط مستقیم با مردم ادامه دهم. زمان را ازدست ندادم. برای سفر به سیبری غربی آماده شدم تا ببینم مردم در آنجا چگونه زندگی میکنند…..امروز آن گردهمآیی بزرگ در پیش چشم من است. همۀ ساکنان شهر در خیابانها بودند. مردم خوشحال بودند که “رییس” سرانجام برای دیدنشان آمده است. صحبتمان صریح و سخت بود. چرا ما باید در زاغهها یا واگنهای کهنۀ قطار زندگی کنیم و در همه چیز کمبود وجود داشته باشد؟…. من تحت تأثیر این واقعیت قرار گرفتم که مردمی که به سیبری آمده بودند به خود به عنوان “کارگر موقت” فکر نمیکردند. آنها از این که سازماندهندگان کارشان بیرحمانه جنگل و رودخانه و خاک را نابود میکردند خشمگین بودند….. در تیومن در جمع کارگران میدانهای نفتی از واکنش تالار احساس کردم این مردم از اعلامیههای توخالی خستهاند….حزب اما همچنان روشهای کهنه را به کار میگرفت و مقررات نوشته شده و نشده قبلی را دنبال میکرد. حال آن که کودکانه بود اگر فکر میکردیم بدون تغییرات در رأس، میتوان تغییراتی در جامعه به وجود آورد…..
حادثه نیروگاه هستهای چرنوبیل من و همکارانم را واداشت تا دوباره به بسیاری از چیزها فکر کنیم. به این نتیجه رسیدم که مشکل را نمیشود تنها با فشار اداری و جریمه های حزبی و توبیخ حل کرد. باید پروسترویکا را جلو میبردیم….حمایت مردمی از پروسترویکا قویتر شده بود اما ساختارهای حزبی و دولتی حرکتی نمیکردند… پروسترویکا کافی نبود و با گلاسنوست ادامه یافت. گام بعدی تشویق رسانهها به انتقاد از اشتباهات و سوءاستفادهها بود که در گذشته نمیشد با صدای بلند از آنها یاد کرد. آزادی بیان اجازه داد رؤسای تشکیلات حزب را دور بزنیم و به طور مستقیم سراغ مردم برویم…»