محمود نادعلی یکی از شهدای دفاع مقدس است که در سن ۲۵ سالگی در عملیات والفجر۸ به شهادت رسیده.این جوان انقلابی علی رغم مخالفت هایی که خانواده داشتند و حضور فعالش در جبهه های جهاد حق علیه باطل اصرار عجیبی بر ازدواج داشته و این امر مقدس را مهم تر از جهاد می دانسته.ازدواج این شهید داستان جالبی داد که در ادامه مادر شهید برای مان خواهد گفت.
مادر شهید محمودنادعلی ماجرای ازدواج این شهید و اصرار آن بر ازدواج را اینطور بیان میکند: ۱۹سالش که بود یک روز بعدازظهر آمد خانه،موتورش راگوشهی حیاط گذاشت و صدایم کرد.سابقه نداشت در طول روز برگردد، معمولا صبح که ازخانه بیرون می رفت تا غروب آفتاب بازنمیگشت. نگران شدم فکر کردم اتفاقی افتاده که این وقت روز به خانه آمده. سراسیمه دویدم وسط حیاط. وقتی من را با آن حال و روزدید،خندید و گفت: نترس نه تیر خوردم نه خبر شهادت کسی را آوردم.
گفتم :محمود تو را به جان آقا جانت راست بگو اصلا ببینم رضا کجاست؟
رضا پسر دوم ام بود. محمود که به دنیا آمد یک سال و شش ماه بعد خدا رضا را به ما داد زمان انقلاب بود و هردویشان در گیر و دار تظاهرات و اعلامیه خش کردن بودند.
گفت : بخدا راست میگم مادر ، هیچ اتفاقی نیفتاده .داداش رضا هم با بچه های مسجد رفتند اعلامیه پخش کنند.
گفتم :عجب !!!تو چرا نرفتی ؟نکند بلاخره با شاه صلح کردی یا که بیخیال انقلاب شدی ؟
گفت : نه شاه دشمن خونی ماست انقلاب هم نزدیک است. امروز زود آمدم که برویم شناسنامه ام را عکس دار کنیم.
گفتم :دوباره چه خوابی دیدی محمود ؟؟چه فکری توی سرت هست هان؟؟؟؟ خندید و گفت :هیچی فقط زود چادرت را سر کن برویم که دیرم شده بچه ها دست تنها هستند باید زود برگردم.
هرچه گفتم بگذار برای وقت دیگری گفت نه !!چادر سر کردم و همراهش رفتم ، باهر دردسری که بود شناسنامه اش را عکس دار کردیم.
فکر می کردم برای کارهای در مسجد شناسنامه عکس دار می خواست اما از آن روز به بعد می نشست کنارم و با زبان بی زبانی به من می فهماند که وقت ازدواج اش شده است. اما از نظر من هنوز زود بود برای محمود۱۹ ساله ام.
صبح ها که از خانه بیرون می رفت می گفت :مادر رفتی پیش همسایه ها نشینی فقط غیبت بکنی!حرف خوب بزنید.
می پرسیدم :چه حرفی مثلا؟
می گفت :بگو دنبال عروس خوب می گردی برای پسرت ، شاید آستینی بالا زدند و من هم سامان گرفتم.
میگفتم :الله اکبر برو محمود حالا چه وقت زن گرفتن است؟؟
غروب هم که بر می گشت میگفت: مادر نمی دونی چه قدر شرمنده میشم وقتی روی زمین راه می روم.
وقتی که می پرسیدم چرا گل از گل اش می شکفت و شروع میکرد به سخنرانی :برای اینکه پیامبر فرمودند «بدترین شما عزب های شما هستند و فرومایه ترین مردگان شما عزب های شما هستند»
آن قدر کنار گوشم این حرف ها را خواند که راضی شدم و برایش رفتم خواستگاری.